آه کامسال آسمان در خطهٔ افغان زمین


بر رخ روشندلان باب فغان مفتوح کرد

پادشاهی دادگستر را به تیر ظالمی


کشت و قلب عالمی را زین عزا مجروح کرد

در عزای شاه غازی بود دل ها داغدار


مرگ « مستغنی » ز نو آن داغ را مقروح کرد

شهسواری از ادب گم شد که با تیغ زبان


پیشتاز جهل را از پشت زین مطروح کرد

هست مستغنی ، علی رغم فلک ، باقی به دهر


در فنایش چرخ باری حرکتی مذبوح کرد

گرچه ازگرداب هستی رست مستغنی ولیک


اشک چشم دوستان را رشک سیل نوح کرد

عاقبت ، چون مادح پیغمبر و اصحاب بود


مدح خوانان روح او عزم در ممدوح کرد

در عزایش گرچه کلکم قطعهٔ مجمل سرود


در فراغش لیک روحم ندبهٔ مشروح کرد

بهر تاربخ وفاتش زد رقم کلک بهار


عاقبت « مستغنی » بی « دل » وداع « روح » کرد